و بازهم دوری...
روزی که بابایی برای خواستگاری ازم اومد، تو اتاق، بهم گفت شاید گاهی مجبور باشه برای ماموریت شهرهای دیگه ای هم کار کنه. من هیچ تصوری از این موضوع نداشتم. دروغ نگم برام خیلی هم جالب بود. آشنایی با شهرهای جدید، دوستای جدید و ... سال اول ازدواجمون با تمام سختی که برام داشت به رفتن بابا رضایت دادم. روزها گریه کردم و با خودم جنگیدم. چون قرار بود تنها به این ماموریت بره. ولی خدا باهامون بود و برای من هم تو اون پروژه کاری پیدا شد و دوتایی باهم رفتیم. محیط و شرایط بد جزیره ی خارک تو استان بوشهر کم کم داشت منو به ورطه ی افسردگی می کشوند. به همین خاطر مجبور شدم تنها برگردم. سه سال سخت رو پشت سر گذاشتیم تا بتونبم محکمتر زندگیمونو شروع کنیم. ح...